Tuesday 31 January 2012

باد

یه سری فکرا هستن, که بعدِ یه مدت تو ذهنم یخ می زنن.. می رن یه گوشه.. می مونن همونجا.. اما بعد, با یه حرفِ خیلی ساده, دوباره آب می شن.. قطره قطره می چکن, می سوزوننم.. اینجور موقع ها, بهم می ریزم. اصن مهم نیست هوا چقد سرده. باید بشینم جلوی باد.. تنها کاری که می تونم واسه خودم بکنم  اینه که بدون توجه به زمان و موقعیت, پنجره ی اتاقمو باز کنم... سبک می شم یه جورایی

:پی نویس
...آخر با همین باد می ریزم رو هم-
...تا صبح لرزیدم-

2 comments: