Friday 2 March 2012

وُلگا - وُدکا

بیخودی آروم یه جورایی.. شاید ''مغموم'' هم یه جورایی.. کش ندارم می دم موضوع رو ها.. فقط اینجا که میام، احساسِ یه فرمانروای ''مغرورِ'' بیخودو دارم -که شاید زیادی ولگارو گوش می ده- وهرچی به ذهنِ ... ِش میرسه می ریزه اینجا و این چرت و پرتا اینجا حکم میشن.. تهِ ذهنمم می دونم که اینا غلط می کنن که حکم می شن و به محضِ اینکه از این قلمروِ ساکتِ موهومم میام بیرون باید به همه جواب پس بدم و بگم گه خوردم که احساسِ اون فرمانروای بیخودِ مغرورو داشتم که از مغزش یه
.چیزی رفت تو مدادش. بعد حالا به عنوانِ این فرمانروائه حرف دارم می زنم راجع بِش
الان اینا هیچی - الان از اون مواردیه که دهنمو باز کردمو دارم مشکلامو با آدمارو بالا میارم.. باز که میشه، نمی تونم ببندمش دیگه..   زیاد اتفاق نمی افته ها..الان یکی از اون معدود دفعه هاست که -نمیشه گفت فقط عصبانیت.- اما حِسّانِ توم داره از سرم می ریزه.. -..''delete''لبریز می گن بهش -تهشم اونایی که خیلی سنگینروسِلِکت می کنم، تلق با انگشتِ وسطم می زنم رو
بوی تلخِ ودکا منم اذیت می کنه.. راست نمی گما..یعنی از بچگی یه علاقه ی احمقانه و مطیعانه نسبت به انواعِ موضوع و این
..بوهای تلخ داشتم.. منظورم اینه که اگه هرچی اذیتت کرد، یه چیزی پیدا می شه که منم اذیت کنه..
..تهش باید بنویسم '' لبخند هم داره..'' حسش نیست ولی

:پی نویس
..اینم یکیشه.. مهمه واسم-
:| ..همینجا اعلام هم می کنم که می دونم گه خوردم که زیادی ولگارو گوش می دم-
..صرفا چیزِ بدی نیست. کلمش نرسید به ذهنم ''...''-
..متن خیلی قاطی نیست-

خیلی بد بدم میاد که گیرم بندازن*

No comments:

Post a Comment