Saturday 24 March 2012

طهران

الان تو حالیم که احساساتم رو اوجشه.. از اینا که اون درجش رو صده و داره هی زور می زنه و فشار میاره که بره بالا، ولی جا نداره.. از اینا که یهو منفجر می شه و کار دستم می ده.. نمیاد اما.. نمیاد رو ورق.. کلا وقتایی که داغونم، می رم یه لیوان چایی می ریزم، می شینم رو اون صندلی لقه ی اتاقم، تیریپِ آدمای فهمیده اما نفهمو می گیرم، بعد خودش می آد دیگه. فقط هرچیو که می آد می نویسم.. الان نقطه ی مقابلم.. همون طرفِ ماه رو می بینم که نیمم می بینه.. یه حسِ غیرِ قابلِ درکِ فراتر از خوشحالی فضای بینِ استخونامو پوستمو پر کرده. می لرزونه دستمو. نمی تونم بنویسم
..این روزا تو دفتر خاطراتم نیستن..آمپرِ منفجر می شه بخوام بنویسمشون
.اینم اینجا یه کچ و کوله ی ناشی از وظیفست. یه حسِ مسئولیت نسبت به یه صفحه مجازی که پرش کردم خالیم می کنه.

1 comment:

  1. szqrtr nsmfr ljpfrdjp fstr zolinimr nr fstpfobst!:((

    ReplyDelete